آرزوها
آرزوها





_ اول در موقع ورود از تو سؤالاتی می شود که که بسیار روان هستند اگر ایمان داشته باشی

پاسخ می دهی و دوم اینکه بدان جنیان افکار انسان را می خوانند در آنجا هرگز به دوست

داشتن و عشق ورزیدن به من فکر نکنی

تا پدر و مادرم شک بر تو نبرند و سوم اینکه اگر کسی تو را حیوان خطاب کرد نرنجی زیرا

انسان حیوان با شعور و ناطق است من به آنها می گویم تو را برای خواندن صوت زیبایت به آنجا آورده ام

زیرا همه جن ها می دانند انسان صدایی خوش تر از جن دارد .

پالیز که زیبایی دختر هوش از اون برده بود ، گفت :

_ قبول دارم و سپس چند گام برداشت به سوی جن آمد ، خواست دست روی شانه

او قرار دهد اما دخترک دو قدم جلو رفت و گفت :

_ در دنیای ما چون شما ، دختران هرگز به نامحرم محسوس نمی شوند مگر آنکه به عقد کسی در آیند ...

خب بچه ها این هم قسمتی از قصه پالیز و پریا انشاالله ... فردا شب ادامه قصه را برای شما تعریف می کنم ...

زیر کرسی پدر بزرگ و مادربزرگ هنوز دوتا از نوه ها بیدار بودند و با حرف پدر بزرگ دراز کشیدند

و به خواب رفتند و مادر بزرگ که از قصه جن و انسان خیلی خوشش می آمد گفت :

_ فردا شب بیشتر از امشب تعریف کن و پدر بزرگ پذیرفت . همه زیر کرسی به خواب رفتن ،

مادر بزرگ دست هایش را روی کرسی گذاشت

و سر به روی دست ها به خواب رفت و چون فردا شب رسید و باز همه چی روی کرسی مهیا بود

پدر بزرگ با اجازه مادر بزرگ قصه را آغاز کرد .

بله بچه ها وقتی پالیز و آن دختر جن قصد رفتن داشتن ، پالیز نام دختر را پرسید و او گفت :

_ نام من پریا است ، سپس دخترک گفت :

_ دامن مرا بگیر تا به دیدار ما برویم ، اما انگار طبیعت دیوانه شده بود ، برگ درختان زرد شده و

می ریخت ، گویی پاییز هزار رنگ و هزار برگ ، دیر وقتی است که مهمان شده ، دسته ای از

غاز های وحشی با گردنی کشیده در حالی که یک غاز راهنما جلو و بقیه دنباله رو آن

راهی بودند و در آسمان به سویی در پرواز بودند ، در آن سوی افق ، گویی خداوند

خرمنی را به آتش کشیده . خورشید را می سوزاند و ذغال های کلانش آن طرف تر از خورشید

پراکنده بودند و مثل رگ هایی از طلا می درخشیدند ، صدای غارغار کلاغ های طوسی

سکوت آنجا را می شکاند . صدها سار از جنگل به پرواز درآمدند ، بالا رفتن ، باز می شدند ،

بسته می شدند ، روشن و تاریک می شدند و در حالی که صدای پر زدن دسته جمعی

آن ها به گوش رسید از بالای سرپالیز و پریا رد شدن و در یک لحظه دور شدند .

پالیز دامن پریا را گرفت و پریا گفت :

_ برای انتقال به دیار جنیان در افغانستان با سرعت زیاد به آنجا خواهیم رفت ، از هیچ چیز نترسی ،

زیرا به خاطر اینکه عادت نداری اندکی برایت اینگونه سفر مشکل است و در ضمن

تمام موهایت خواهد ریخت ، اما مشکلی نیست در موقع بازگشت همه چی مثل اول می شود

و پریا وقتی که دید پالیز آماده است گفت : پس رفتیم .

ناگهان گویی صدای غرش آسمان به گوش رسید یک دفعه انگار زیر پای پالیز خالی شد و

دلش هوری ریخت ، همه جا تیره و تاریک شد انگار وارد تونلی شدند که در انتها نقطه روشنی

وجود داشت ، تمام حالات روحی و فیزیکی پالیز به هم ریخته بود ، اندامش می لرزید ، گویی

با سرعت خارق العاده در سفر بود و یک دفعه نقطه روشن بزرگ شد و آن ها

به سرزمین دیگری حاضر شدند و همه این ها یک آن اتفاق افتاده بود ، پالیز همه چیز دور

سرش می چرخید ، حالت تهوع داشت ، بالا آورد سپس به سرفه و سوزش چشم دچار شد

و اشک می ریخت ، تمام موهای سر و صورت ریخته بود ، اندکی طول کشید تا به حال خود

آمد و پریا را با لبخندی شیرین تر از عسل پیش رو دید

و پریا که سرش را یک وری گرفته و مشت گره شده را زیر چانه گذاشته بود به پالیز می خندید

وقتی پالیز قادر به سخن شد ، گفت :

_ خدای من ! در برگشت هم باید از این تونل لعنتی عبور کنم ، پریا که منتظر چنین حرفی بود ،

بغض خنده اش منفجر شد و صدایش بالا گرفت و گفت :

_ عادت می کنی ؛ می دانی چه شکلی شدی ، اصلاً مو نداری ، پالیز بی اختیار کف دست را

به سر بی مویش کشید و به صورت مالید و گفت :

_ چه دعوتی است که آدم کچل و بی مو وارد شود ؟

پریا خنده ای دیگر کرد و گفت : مهم نیست ، همه می توانند تو را با مو تجسم کنند

و در برگشت همه چی مثل اول می شود .

در هر تقدیر آنها مقابل قصری زیبا و معلق بین دره ای سر سبز که دریاچه ای میان دره قرار

داشت و اطراف قصر مه گرفته که مه های رنگارنگ به هوا بر می خواست .

گویی رؤیا بود و خورشید در هفت رنگ نور خود را گسترده کرده بود ، پالیز متعجب کنار قصر

چشم اندازی که از سرزمین جدید خداوند به او هدیه داده بود را تماشا می کرد و لذت می برد

قصری که آب های پودر شده بر او فرود می آمد با رنگ های عجیب که در دنیای انسان ها

وجود نداشت ، پرندگان با نغمه های خوش این سو و آن سو می پریدند .

پریا در یک چشم بر هم زدن لباسی فاخر و زیبا به پالیز پوشاند و از پله های اسفنجی مانند ،

بالا رفتن تا دم دروازه قصر که رسیدند ، دو تکه یخ به جای دروازه قرار گرفته بود ، پریا با نوری

که از نوک انگشت خود خارج کرد به دروازه یخی رساند .

ناگهان سریعاً یخ ها ذوب شدند و به سوراخی فرو رفتند و آنها وارد قصر شدند

و طولی نکشید که پشت سر آنها دوباره یخ زد ، معلوم نبود کف قصر از چه مصالحی درست

شده بود که انگار کف وجود ندارد و دریاچه زیر پا با انواع ماهی ها و موجودات دیگر نمایان بود .

پریا به اتاقی رفت و پالیز به دنبالش بود . در آن اتاق سه نفر ریش سفید نشسته بودند ، پریا

تعظیمی دخترانه کرد و از پالیز خواست او هم چنین کند و پالیز حکم ادب را بجا آورد ،

شیخی که وسط بود با لبخندی سؤال کرد ....

.
.
.
.
.
.


ادامه دارد ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نگارش در یک شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar